ملت افغان،قلب آسیا
این مقاله از مجله ندای اسلام شماره76 -77 تابستان 1398 گرفته شده است.
نویسنده:امیر شعیا حجازی
علامه اقبال لاهوری ، اندیشمندی بود که تفکر و دیدگاهش مرزهای جغرافیایی را درنوردید و در عصر حاضر به عنوان یکی از برجسته ترین متفکران اسلامی مطرح گردید. وی همواره از وضعیت فعلی دنیای اسلام اندوهگین و به دنیال راه حلی برای احیای مجد و عظمت سابق مسلمانان بود و آرزو داشت که انسان ها بسوی اسلام بیایند و مسلمانان هم دست اخوت و برادری بسوی همدیگر دراز کنند تا دنیا امن و آرام گیرد و نفرت ها و جنگ ها از بین بروند. علامه تاکید داشت که چنین تحولی هرگز صورت نمی گیرد مگر این که مسلمانان خود را تغییر دهند و این ممکن نیست مگر جز به بازگشت به سوی قرآن و عمل به احکام آن در سایه سنت نبوی (ص).اقبال فرا ملی و فرا قومی می اندیشید و صرفا در زبان اردو و سرزمین هندوستان تفکر خود را محدود نکرد. وی برای اینکه پیامش به مسلمانان بیشتری برسد زبان دری را به عنوان زبان اصلی شعر خود برگزید و بیشتر اشعارش را به این زبان سرود و علاقه زیادی به فارسی زبانان داشت. خاستگاه زبان فارسی خراسان قدیم در نزد اقبال بسیار محبوب بود. قسمت اعظم خراسان قدیم امروزه در افغانستان قرار دارد . اقبال به سرزمین افغانستان و ملت افغان نیز علاقه و ارادت شدیدی داشت و در بسیاری از اشعارش به این امر اشاره دارد:
اگر چه زاده هندم فروغ چشم من است
ز خاک پاک بخارا و کابل و تبریز (دیوان فارسی:235)
وی در سال1933 م به دعوت ظاهر شاه همراه با سید سلیمان ندوی و سر راس مسعود سفری به افغانستان داشت. رهاورد این سفر منظومه مسافر می باشد که اشعار بسیار زیبایی از احساسات خالص علامه را به بزرگان این سرزمین نشان می دهد. ومی ریزد .
اقبال نگاهی قابل تامل به افغانستان دارد و در چند بیت دلیل آن را بیان می کند:
آسیا یک پیکر آب و گل است ملت افغان در آن پیکر دل است
از فساد او فساد آسیا در گشاد او گشاد آسیا (همان:329)
اینکه اقبال افغانستان را مانند دل و قلب می داند که ثبات و فسادش بر کل منطقه اثر می گذارد یادآور حدیثی نبوی است که مفهوم آن چنین می باشد: در بدن انسان تکه گوشتی وجود دارد که اگر آن تکه گوشت سالم باشد کل بدن سالم و اگر آن تکه گوشت خراب باشد کل بدن خراب می باشد و آن قلب است».
علامه دلیل مرگ دل را کینه جویی و سبب زنده شدن دل را دین می داند:
همچو تن پابند آیین است دل مرده از کین زنده از دین است دل
(همان:329)
وی ثبات و امنیت قاره آسیا را به ثبات افغانستان و ناامنی و آشوب آسیا را به ناامنی افغانستان وابسته می داند. چیزی که امروزه ما به عیان آن را می بینیم که چگونه حوادث افغانستان بر کل منطقه تاثیر می گذارد.
وی دو قوم از اقوام مسلمان(عرب – افغان) را دارای شایستگی های بزرگ می داند و در بیتی به زبان اردو می گوید:
فطرت کے مقاصد کے کرتاهے نگهبانے یا بنده ے صحرایے یا مرد کهستانے (دیوان اردو:813)
مراد اقبال از مرد کُهستانی ، قوم افغان می باشد . وی به این قوم بسیار دل بسته و همواره آنان را توصیه می کند مانند گذشتگان خود در مسیر درست گام بگذارند تا بتوانند تقدیر خویش را بسوی خیر ببرند.
وی در شعری به زبان اردو چنین می سراید:
رومی بدلی، شامی بدلی، بدلا هندوستان تو بهی ای فرزند کهستان اپنی خودی پهچان
اپنی خودی پهچان
اوغافل افغان
(دیوان اردو:805)
(روم تغییر کرد شام و هند تغییر کردند/ای فرزند کوهستان تو نیز خودت را بشناس/ ای افغان غافل خودت را بشناس)
خود شناسی در تفکر اقبال جایگاه بسیار والایی دارد. هر قوم و یا فردی که می خواهد تغییر کنند تا زمانی که خود را نشناسد و با اتکا به داشته های خود و چشم بستن از کمک اغیار حرکت نکند ، هرگز پیشرفت نخواهد کرد.در ابیات دیگر این شعر علامه به سرزمین حاصل خیز افغانستان اشاره می کند و از ملت افغان می خواهد که به خود شناسی واقعی برسند تا سربلند گردند و توصیه دیگر اقبال اینست که علم بیاموزند و از عمل بی علم دوری جویند تا بتوانند و دین و دنیای خود را به بهترین نحو حفظ کنند.دلایلی دیگری نیز وجود دارد که اقبال را به افغانستان علاقه مند کرده است و دو دلیل از همه قوی تر و مهمتر می باشند:
نخست این که سرزمین افغانستان که همان خراسان قدیم است ، خاستگاه زبان دری می باشد زبانی که اقبال بدان عشق می ورزد و سخن گفتن به زبان دری را چیز دیگر می داند و آن را بر زبان مادری خود ،هندی برتری می دهد:
گر چه هندی در عذوبت شکر است لیک طرز گفتار دری زان خوشتر است
دلیل دوم وجود دانشمند و مجددی بزرگ در افغانستان هست که اقبال به تفکر و راه او آشناست و هموار اقبال از وی به عنوان یکی از بزرگان عصر حاضر یاد می کند. سید جمال الدین افغانی از شخصیت های برجسته معاصر که دامنه نفوذ افکارش به کشورهای مختلف رسید تا جایی که هر کشوری وی را متعلق به خود می داند. اندیشه های سید جمال در شکل گیری بنای فکری اقبال بسیار تاثیر گذار بوده اند و در واقع تفکر بیدارگرایانه اقبال با اندیشه های سید جمال شباهت های زیادی دارد. اقبال به سید افغانی چنان ارادت دارد که در سفر خود در منظومه جاویدنامه که به همراه پیر روشن ضمیرش - مولانای جلال الدین بلخی- است و با شخصیت های بزرگ دیدار می کند . روح سید جمال را می بیند و در دنیای تخلیات شاعرانه در نماز به او اقتدا می کند:
رفتم و دیدم دو مرد اندر نماز مقتدی تاتار و افغانی امام
پیر رومی هر زمان اندر حضور طلعتش برتافت از ذوق و سرور
گفت مشرق ز این دو کس بهتر نزاد ناخن شان عقده های ما گشاد
سید السادات مولانا جمال زنده از گفتار او سنگ و سفال
با چنین مردان دو رکعت طاعت است ور نه آن کاری که مزدش جنت است
قرات آن پیرمرد سخت کوش سوره و النجم آن دشت خموش
قراتی که از وی خلیل آید به وجد روح پاک جبرییل آید به وجد
(دیوان فارسی:271)
علامه با سید افغان به گفتگو می نشیند. و برای وی اوضاع فعلی مسلمانان را بیان می کند. سید جمال با قلبی دردمند نکاتی حیات بخش برای احیای دنیای اسلام می گوید:
تو اگر داری تمیز خوب و زشت دل نبندی با کلوخ و سنگ و خشت
چیست دین برخاستن از روی خاک تا ز خود آگاه گردد جان پاک
می نگنجد آن که گفت الله هو در حدود این نظام چارسو
جان نگنجد در جهات ای هوشمند مرد حر بیگانه از هر قید و بند
حر ز خاک تیره آید در خروش زآن که از بازان نیاید کار موش( همان:272)
اساس و بنیاد توصیه های سید این است که به این خاکدان فانی دل نبندیم و روش زندگی و مسلک سید جمال نیز چنین بود گرچه وی در افغانستان به دنیا آمد اما در افغانستان نماند بلکه مدام در سفر و هجرت بود و از شهری به شهر دیگر از کشور به کشور دیگر و از این قاره به قاره دیگر می رفت تا بتواند روح خفته اهل اسلام را بیدار کند به همین دلیل گاهی سید در هند بود و گاهی در مصر گاهی در ایران و گاهی در عثمانی ، و تمام تلاشش بیداری دنیای اسلام و وحدت مسلمین بود.
سید جمال وطن را مهم می داند اما فقط در حد یک نسبت، نه در حد پرستش و ملی گرایی مطلق و برای فهم درست این مطلب خورشید را مثال می زند. نسبت خورشید به شرق و غرب فقط یک نسبت مکانی و مربوط به طلوع و غروب است نه نسبت ذاتی و مطلق:
آن کف خاکی که نامیدی وطن این که گویی مصر و ایران و یمن
با وطن اهل وطن را نسبتی است زان که خاکش طلوع هر ملتی است
اندر این نسبت اگر داردی نظر نکته ای بینی ز مو باریک تر
گر چه از مشرق برآید آفتاب با تجلی های شوخ و بی حجاب
در تب و تاب است از سوز درون تا ز قید شرق و غرب آبد برون
فطرتش از مشرق و مغرب بری است گر چه او از روی نسبت خاوری است (همان:273)
و در پایان سید چنین توصیه می کند:
عالمی بی امتیاز خون و رنگ شام او روشن تر از صبح فرنگ
عالمی پاک از سلاطین و عبید چون دل مومن کرانش ناپدید
عالمی رعنا که فیض یک نظر تخم او افکند در جان عمر
اندرون توست آن عالم نگر می دهم از محکمات او خبر(همان:275)
اقبال یکی از دلایل اصلی عقب ماندگی و مشکلات داخلی افغانستان را وابستگی شدید مردم به نظام قبیله ای می داند . قوم گرایی مطلق باعث می شود که فرد از ملیت یکپارچه خود را دور بداند و نتواند در کنار سایر قبایل و قوم ها برای داشتن کشوری با ثبات و متحد گام بردارد هر زمان که عصبیت ها و تعصبات قبایلی کم رنگ شود و مردم خود را متعلق به یک گروه بزرگ به نام ملت بدانند که فارغ از نژاد و مذهب یک هدف مشترک دارند، آن زمان می توانند مانند سایر کشورها ثبات و قدرت داشته باشند.
تا کجا در بندها باشی اسیر تو کلیمی راه سینایی پیش گیر
لیکن از بی مرکزی آشفته روز بی نظام و ناتمام و نیم سوز (همان:373)
در یکی از جلساتی که در سفر افغانستان در شهر کابل برگزار گردید، اقبال گفت: اگر شما نجات افغانستان را از من بپرسید خواهم گفت که افغانستان محتاج به مردیست که با تمام موجودیت خود این مملکت را از حیات قبیله ای خارج و به حیات وحدت ملی آشنا سازد.»(رفیقی:72،2004)
علامه اقبال تنها راه نجات افغانستان را وحدت ملی و رها شدن از بند تعلقات و عصبیت های قبیله ای می داند:
وحدت افکار و کردار آفرین تا شوی اندر جهان صاحب نگین (دیوان فارسی:338)
مشکل دیگری که علامه در افغانستان می بیند نبود علم و ثروت می باشد اگر در جامعه ای علم صحیح و کارآمد و جود داشته باشد با تربیت نیروی انسانی می توانند از منابع متعددی که به اشکال گوناگون و جود دارند استفاده برده و جامعه را کشور را به سوی اسقلال کامل ببرند.
خطاب اقبال به دولت مردان افغانستان اینست که علم را از سینه آزادگان افغان و ثروت را از معادن سرشار سرزمین افغان بگیرند تا بتوانند همپای سایر ملل بدرخشند و قلب تپنده و حیات بخش آسیا باشند.
علم و دولت(ثروت) نظم کار ملت است علم و دولت اعتبار ملت است
آن یکی از سینه احرار گیر و آن دگر از سینه کهسار گیر (همان:171)
اقبال از کم همتی قوم افغان گله می کند و چند بیت از شاعر بزرگ افغان ، خوشحال خان ختک» تضمین می کند:
اشتری یابد اگر افغان حر با یراق و زین و انبار در
همت دونش از ان انبار در می شود راضی با زنگ شتر (همان :329)
در واقع سخن سید جمال الدین افغان و علامه اقبال این است که ملت افغان و تمام مسلمانان که اگر می خواهند چرخ گردون بر مرادشان بگردد، باید در ابتدا خود را تغییر دهند و از وابستگی های قومی و ملی فراتر بیندیشند و در راه علم و عمل درست گام بردارند تا بتوانند صلح و ثبات را به جهانیان هدیه کنند.
می توان خلاصه تمام این سخنان را در این یک بیت اقبال یافت:
تری دعا سی فضا تو بدل نهی سکتی مگر هی اس سی یه ممکن که تو بدل جایی (دیوان اردو:802)
مفهوم بیت:با دعای تو اوضاع تغییری نمی کند تا زمانیکه خودت تغییر نکنی
منابع
1) لاهوری،محمد اقبال(1382)کلیات فارسی،به سعی و اهتمام پروین قائمی ،تهران:انتشارات پیمان،
2) لاهوری، محمد اقبال(بی تا)کلیات اردو، لاهور، انتشارات علم و عرفان
3) رفیقی،عبدالرئوف خان(2004)سیر اقبال شناسی در افغانستان،لاهور،اقبال آکادامی پاکستان
الوقت سیف
سبز بادا خاک پاک شافعی
عالمی سر خوش ز تاک شافعی
فکر او کوکب ز گردون چیده است
سیف بران وقت را نامیده است
من چه گویم سر این شمشیر چیست
آب او سرمایه دار از زندگیست
صاحبش بالاتر از امید و بیم
دست او بیضا تر از دست کلیم
سنگ از یک ضربت او تر شود
بحر از محرومی نم بر شود
در کف موسی همین شمشیر بود
کار او بالاتر از تدبیر بود
سینه ی دریای احمر چاک کرد
قمی را خشک مثل خاک کرد
پنجه ی حیدر که خیبر گیر بود
قوت او از همین شمشیر بود
گردش گردون گردان دیدنی است
انقلاب روز و شب فهمیدنی است
ای اسیر دوش و فردا در نگر
در دل خود عالم دیگر نگر
در گل خود تخم ظلمت کاشتی
وقت را مثل خطی پنداشتی
باز با پیمانه ی لیل و نهار
فکر تو پیمود طول روزگار
ساختی این رشته را ر دوش
گشته ئی مثل بتان باطل فروش
کیمیا بودی و مشت گل شدی
سر حق زائیدی و باطل شدی
مسلمی؟ آزاد این ر باش
شمع بزم ملت احرار باش
تو که از اصل زمان آگه نه ئی
از حیات جاودان آگه نه ئی
تا کجا در روز و شب باشی اسیر
رمز وقت از لی مع الله» یاد گیر
این و آن پیداست از رفتار وقت
زندگی سریست از اسرار وقت
اصل وقت از گردش خورشید نیست
وقت جاوید است و خور جاوید نیست
عیش و غم عاشور و هم عید است وقت
سر تاب ماه و خورشید است وقت
وقت را مثل مکان گسترده ئی
امتیاز دوش و فردا کرده ئی
ای چو بو رم کرده از بستان خویش
ساختی از دست خود زندان خویش
وقت ما کو اول و آخر ندید
از خیابان ضمیر ما دمید
زنده از عرفان اصلش زنده تر
هستی او از سحر تابنده تر
زندگی از دهر و دهر از زندگی است
لاتسبوالدهر» فرمان نبی است
نکته ای می گویمت روشن چو در
تا شناسی امتیاز عبد و حر
عبد گردد یاوه در لیل و نهار
در دل حر یاوه گردد روزگار
عبد از ایام می باند کفن
روز و شب را می تند بر خویشتن
مرد حر خود را ز گل بر می کند
خویش را بر روزگاران می تند
عبد چون طایر بدام صبح و شام
لذت پرواز بر جانش حرام
سینه ی آزاده ی چابک نفس
طایر ایام را گردد قفس
عبد را تحصیل حاصل فطرت است
واردات جان او بی ندرت است
از گران خیزی مقام او همان
ناله های صبح و شام او همان
دمبدم نو آفرینی کار حر
نغمه پیهم تازه ریزد تار حر
فطرتش زحمت کش تکرار نیست
جاده ی او حلقه ی پرگار نیست
عبد را ایام زنجیر است و بس
بر لب او حرف تقدیر است و بس
همت حر با قضا گردد مشیر
حادثات از دست او صورت پذیر
رفته و آینده در موجود او
دیرها آسوده اندر زود او
آمد از صوت و صدا پاک این سخن
در نمی آید به ادراک این سخن
گفتم و حرفم ز معنی شرمسار
شکوه ی معنی که با حرفم چه کار
زنده معنی چون به حرف آمد بمرد
از نفس های تو نار او فسرد
نکته ی غیب و حضور اندر دل است
رمز ایام و مرور اندر دل است
نغمه ی خاموش دارد ساز وقت
غوطه در دل زن که بینی راز وقت
یاد ایامی که سیف روزگار
با توانا دستی ما بود یار
تخم دین در کشت دلها کاشتیم
پرده از رخسار حق برداشتیم
ناخن ما عقده ی دنیا گشاد
بخت این خاک از سجود ما گشاد
از خم حق باده ی گلگون زدیم
بر کهن میخانه ها شبخون زدیم
ای می دیرینه در مینای تو
شیشه آب از گرمی صهبای تو
از غرور و نخوت و کبر و منی
طعنه بر ناداری ما میزنی
جام ما هم زیب محفل بوده است
سینه ی ما صاحب دل بوده است
عصر نو از جلوه ها آراسته
از غبار پای ما برخاسته
کشت حق سیراب گشت از خون ما
حق پرستان جهان ممنون ما
عالم از ما صاحب تکبیر شد
از گل ما کعبه ها تعمیر شد
حرف اقرأ حق بما تعلیم کرد
رزق خویش از دست ما تقسیم کرد
گرچه رفت از دست ما تاج و نگین
ما گدایان را بچشم کم مبین
در نگاه تو زیان کاریم ما
کهنه پنداریم ما ، خواریم ما
اعتبار از لااله داریم ما
هر دو عالم را نگه داریم ما
از غم امروز و فردا رسته ایم
با کسی عهد محبت بسته ایم
در دل حق سر مکنونیم ما
وارث موسی و هارونیم ما
مهر و مه روشن ز تاب ما هنوز
برقها دارد سحاب ما هنوز
ذات ما آئینهٔ ذات حق است
هستی مسلم ز آیات حق است
بر مزار احمد شاه بابا موسس ملت افغان
تربت آن خسرو روشن ضمیر
از ضمیرش ملتی صورت پذیر
گنبد او را حرم داند سپهر
با فروغ از طوف او سیمای مهر
مثل فاتح آن امیر صف شکن
سکه ئی زد هم به اقلیم سخن
ملتی را داد ذوق جستجو
قدسیان تسبیح خوان بر خاک او
از دل و دست گهر ریزی که داشت
سلطنت ها برد و بی پروا گذاشت
نکته سنج و عارف و شمشیر زن
روح پاکش با من آمد در سخن
گفت می دانم مقام تو کجاست
نغمهٔ تو خاکیان را کیمیاست
خشت و سنگ از فیض تو دارای دل
روشن از گفتار تو سینای دل
پیش ما ای آشنای کوی دوست
یک نفس بنشین که داری بوی دوست
ایخوش آن کو از خودی آئینه ساخت
و ندر آن آئینه عالم را شناخت
پیر گردید این زمین و این سپهر
ماه کور از کور چشمیهای مهر
گرمی هنگامه ئی می بایدش
تا نخستین رنگ و بو باز آیدش
بندهٔ مؤمن سرافیلی کند
بانگ او هر کهنه را برهم زند
ای ترا حق داد جان ناشکیب
تو ز سر ملک و دین داری نصیب
فاش گو با پور نادر فاش گوی
باطن خود را به ظاهر فاش گوی
علامه اقبال
خطاب به بانوان اسلام
ای ردایت پرده ی ناموس ما
تاب تو سرمایه ی فانوس ما
طینت پاک تو ما را رحمت است
قوت دین و اساس ملت است
کودک ما چون لب از شیر تو شست
لااله آموختی او را نخست
می تراشد مهر تو اطوار ما
فکر ما گفتار ما کردار ما
برق ما کو در سحابت آرمید
بر جبل رخشید و در صحرا تپید
ای امین نعمت آئین حق
در نفس های تو سوز دین حق
دور حاضر تر فروش و پر فن است
کاروانش نقد دین را رهزن است
کور و یزدان ناشناس ادراک او
ناکسان زنجیری پیچاک او
چشم او بیباک و ناپرواستی
پنجه ی مژگان او گیراستی
صید او آزاد خواند خویش را
کشته ی او زنده داند خویش را
آب بند نخل جمعیت تویی
حافظ سرمایهٔ ملت تویی
از سر سود و زیان سودا مزن
گام جز بر جادهه ی آبا مزن
هوشیار از دستبرد روزگار
گیر فرزندان خود را در کنار
این چمن زادان که پر نگشاده اند
ز آشیان خویش دور افتاده اند
فطرت تو جذبه ها دارد بلند
چشم هوش از اسوه ی زهرا مبند
تا حسینی شاخ تو بار آورد
موسم پیشین بگار آورد
انگیزه های ابتدایی گرایش اقبال به افغانستان(1)
اقبال هر روز بامدادان هنگامی که صدای بانگ اذان با کلمات حی علی الصلاه و حی علی الفلاح» -بشتابید به سوی نماز و بشتابید به سوی رستگاری- و الصلاه خیر من النوم» -نماز بهتر از خواب است- به گوشش طنین می انداخت، از خواب آهسته چشم می گشود که یک طرف پدر بزرگوارش نور محمد دو زانو بر سرِ سجاده نشسته و مشغول ذکر الهی است و آن سوی دیگر، مادرش امام بی بی متواضعانه دست به دعا بلند نموده و با چشمانی پر از اشک آهسته آهسته با خدایش راز و نیاز دارد! بعدتر که روشنی بامداد دامن می گسترد و آفتاب از افق مشرق سر می کشید، می دید که مادرش هنوز دو زانو و بزرگوارانه رو به سوی قبله نشسته است و قرآن می خواند! سپس متوجه می شد که پدرش با بزرگان محل از مسجد به خانه بر می گشت و فارغ از همه گیر و دارهای روزگار، ساعت ها را به بحث و مباحثه میان هم می پرداختند! در آن مجالس گاهی سخن از قصه های شیرین تذکره الاولیای شیخ فرید الدین عطار سر می شد و زمانی بحث بر سر داستان های مثنوی مولوی به درازا می کشید! و گاهی سخن از کیمیای سعادت و احیای علوم غزالی به میان می آمد! و زمانی هم از زهد و پارسایی بزرگان هند به سان شیخ شهاب الدین سهروردی، امیر خسرو دهلوی، میانمیر ولی، بوعلی قلندر، شیخ احمد سرهندی، امام شاو ولی الله دهلوی، ابوالمعانی بیدل سخن به میان می آمد! در آن آوان با وجودی که اقبال به ظاهر کودکی کم سن و سال می نمود اما نگاهی ژرف به حقایقِ پیرامون خویش داشت و حرف های بزرگان را به گوش جان می شنید.
برای ساختار شخصیت فکری اقبال یقیناً به چنین فضایی نیاز بود؛ فضایی برای تفکر و آرامشی برای معرفت در کنار پاکبازانی که از همه بریده اند و بر خدای لم یزل دل بسته اند!
اقبال در آوان کودکی در محیط خانه ی پدرش اش متوجه می شد که یک طرف دیوان غزلیات لسان الغیب به چشم می خورد و یک طرف بوستان و گلستان سعدی و آنسوی دیگر دیوان سنایی غزنوی و همانطور الهی نامه و مصیبت نامه و منطق الطیر عطار نیشاپوری و دیوان میرزا غالب و کلیات ابوالمعانی بیدل و کتابهایی از شعرا و عارفان و بزرگان دیگر زبان فارسی دری.
این امر بدون شک حاصل ارتباط دیرینه فرهنگی ای بود که هند و افغانستان را به هم پیوند داده بود و زبان فارسی دری از زمان حاکمیت غزنویان تا پایان دوره مغولان در شبه قاره هند رسمیت داشت و در نهادهای علمی و آموزشی زبان اول بود؛ بدین معنا که زبان فارسی نه از ایران بلکه از مرزهای افغانستان وارد هند گردیده بود و در نهادهای علمی و آموزشی و مکاتبات و نشست های رسمی دولت به عنوان زبان اول شناخته می شد.
امام شاه ولی الله دهلوی، علامه محمود الحسن دیوبندی، مولانا محمد قاسم نانوتوی، علامه شاه انورشاه کشمیری، حکیم الامت مولانا اشرف علی تهانوی، مفتی رشید احمد گنگوهی و علمای بزرگ دیگر از شبه قاره هند با زبان فارسی دری رابطه علمی و عرفانی نزدیک داشتند؛ چنانچه می بینیم برای اولین بار امام شاه ولی الله دهلوی، قرآن کریم را به گونه خیلی دقیق به زبان فارسی برگردان می کند و در تمام حوزه زبان فارسی از شبه قاره هند تا آسیای مرکزی و شرق میانه، بدون استثنا مورد قبول علماء قرار می گیرد.
گرایش اقبال به سید جمال الدین افغانی
انگیزه ی دیگری که در ساختار شخصیت فکری اقبال تاثیر به سزایی گذاشته است، سخنرانی های سید جمال الدین افغانی در مجالس علمی بزرگ در شهرهای لاهور و دهلی و کلکته و ممبئی است که علمای هند را به تاریخ و مسئولیت شان در قبال خدا و ملت بزرگ هند متوجه ساخت؛ سخنان پرشور سید در پیوند به آزادی هند از استعمار انگلیس که درست بیست سال پیش از تولد اقبال در محضر علماء و اندیشمندان مسلمان هند ایراد گردیده بود بر اندیشه ی نسل جدید شبه قاره تاثیر به سزایی گذاشته بود و در نشریه ها و مجالس علمی نقل می گردید.
سید جمال الدین معتقد به بازسازی اندیشه دینی و حاکمیت ی مجدد اسلام از راه تغییر نظام آموزش و پرورش، اتحاد میان کشورهای اسلامی از طریق توزیع و تقاضای متوازن منابع اقتصادی و کالاهای تجارتی و داشتن روابط نیک با کشورهای دیگر و از این طریق آزادی خاور زمین از قید و بند استعمار غربی بود که در روزگار کودکی و نوجوانی اقبال، در مجالس بزرگان از آن سخن گفته می شد و آدرس های ی و دینی سید را به عنوان بزرگترین پرچمدار آزادی خواهی برای جوانان معرفی می نمودند.
سید جمال الدین با مطالعه دقیق تاریخ اسلام و سیرت پیامبر خاتم و خلفای راشدین بدین باور بود که فقط نظام ی اسلام می تواند که توازن میان مادیت و معنویت به عنوان دو گرایش فطری در وجود انسان را برقرار نماید و از این طریق مساوات و عدالت و ترقی و سعادت به معنای واقعی آن معنا و مفهوم پیدا کند؛ در غیر آن صورت، نظام های ساخته و پرداخته ی شرق و غرب به نام های سوسیالیزم و کاپیتالیزم، ریشه های مفاهیم انسانی را خشک خواهد کرد و بشریت را به سوی پرتگاه نابودی و هلاکت سوق خواهد داد؛ به همین لحاظ بود که یک روز در زندگی آرام ننشست و به شهرهایی مانند دهلی، قاهره، پاریس، تهران، استانبول و جاهای دیگری که در گذشته های تاریخ تمدن های باستانی را بیازموده بودند، سفر کرد و پیامش را با صدای رسایی به گوش همه رسانید تا رسالت انسانی و ایمانی اش اداء نموده باشد.
سفرهای سید جمال الدین به شهرها سبب گردید تا شخصیت هایی مانند: اقبال در شبه قاره هند، محمد عبده و امام حسن البنا در مصر، دکتر علی شریعتی در ایران، و سید نجم الدین اربکان در ترکیه، عمر مختار در لیبی، حسن ترابی در سودان و بزرگان دیگری در گوشه و کنار مختلف جهان اسلام به عنوان پرچمداران تجدید بنای اسلام واقعی متولد گردند.
این امر بر اندیشه اقبال تاثیر گذاشت و او را واداشت تا بعدها تمام مقالات و کتابهای سید را بخواند و او را بیشتر از هر اندیشمند دیگری بشناسد و برای مردم بشناساند؛ و تبعید سید از افغانستان به هند و از آنجا به مصر و سپس به ایران و فرانسه و قفقاز و مسکو و اخیراً پناهندگی به استانبول نشاندهنده نفوذ عمیق استعمار بالای کشورهای اسلامی و ملت های مسلمان است که سید را سخت رنج می داد
اقبال خود را میراث دار اندیشه سید جمال الدین افغانی پنداشته و از هر اندیشمند دیگری خود را به سید نزدیکتر احساس می کند و همت می گمارد تا پرچم آزادی خواهی مشرق زمین را بعد از ایشان بردارد!
در مثنوی جاویدنامه» ضمن سفر شاعرانه و تخیلی ای که در رکاب مرشد روشن ضمیر رومی به عالم افلاک دارد، در فلک عطارد با سید جمال الدین افغان و سعید حلیم پاشا یکی از سلاطین عادل عثمانی ملاقات و بدین شرح گفتگو می کند:
رفتم و دیدم دو مرد اندر قیام
مقتدی تاتار افغانی امام
پیر رومی هر زمان اندر حضور
طلعتش برتافت از ذوق و سرور
گفت مشرق زین دو کس بهتر نزاد
ناخن شان عقده های ما گشاد
سید السادات مولانا جمال
زنده از گفتار او سنگ و سفال
ترک سالار آن حلیم دردمند
فکر او مثل مقام او بلند
با چنین مردان دو رکعت طاعت است
ورنه آن کاری که مزدش جنت است
قرأت آن پیر مرد سخت کوش
سوره والنجم و آن دشت خموش
قرأتی کز وی خلیل آید به وجد
روح پاک جبرئیل آید به وجد
دل ازو در سینه گردد ناصبور
شور الا الله خیزد از قبور
اضطراب شعله بخشد دود را
سوز و مستی میدهد داؤد را
آشکارا هر غیاب از قرأتش
بی حجاب ام الکتاب از قرأتش
من ز جا بر خاستم بعد از نماز
دست او بوسیدم از راه نیاز
در این سفر، مرشد رومی، مرید گردون نوردش را به عنوان زنده رود» یا دریای خروشان معرفی می کند که یک جهان سوز و درد از خاکیان به دل دارد و از بی تابی و بی قراری به این سفر آسمانی روی کرده است تا گفتگویی با شما بزرگان داشته باشد؛ در این ملاقات سید از زنده رود از زمین و زمینیان و به خصوص مسلمانان می پرسد که زنده رود در پاسخ می گوید:
در ضمیر ملت گیتی شکن
دیده ام آویزش دین و وطن
روح در تن مرده از ضعف یقین
ناامید از قوت دین مبین
ترک و ایران و عرب مست فرنگ
هر کسی را در گلو شست فرنگ
مشرق از سلطانی مغرب خراب
اشتراک از دین و ملت برده تاب
بدین ترتیب ساعتی گفتگو در باره غرب و توطئه های نفاق افکنی آن میان مسلمانان ادامه می یابد که در این گفتگو سید جمال الدین افغانی برای مسلمانان پیام می دهد که مرزهای ی میان سرزمین های اسلامی را به شکل کنونی آن استعمار به وجود آورده است و از اندیشه فرتوت کمونیزم و حیله ها و نیرنگ های روباهانه غرب برای استثمار منابع اقتصادی کشورهای اسلامی میان آنها سخن به میان می آید و زنده رود از عدم رهبریت اسلام شکایت سر می دهد اما سید برایش از آمدن مردی عمر گونه اطمینان می دهد که مطابق سنت تاریخ در هر زمانی خواهد پدید آمد.
ادامه دارد
به قلم عزیز احمد حنیف نویسنده افغان
( این مقاله در مجله علمی پژوهشی کاوش نامه یزد دوره 17، شماره 32، بهار و تابستان 1395، صفحه 261-278
چاپ شده است)
نویسندگان: دکتر منصور نیک پناه و یوسف شیخ زاده
معرفی جعفر و صادق در دیوان علامه اقبال لاهوری
ادبیات فارسی مجموعه ی متنوع و فراگیر است که اقوام و مذاهب مختلف ایرانی را در اقصا نقاط جهان شامل می گردد.در تمام اعصار ارزیابی های شتابزده در مورد شخصیت های برجسته صورت گرفته و میگیرد .ارزیابی هایی که نتیجه بررسی های سطحی از آثار آنهاست. این ارزیابیها گاه بنا به دلایل اقلیمی، مذهبی یا ی با حب و بغضهای همراه میگردد که با واقع امر سازگار نیست. اگرچه شعر آیینی با محوریت تقریب و وحدت از صبغه های پر رنگ آثار اقبال به حساب میاید اما در مورد اقبال لاهوری نیز برداشتهای نادرستی ، به دلیل وجود برخی اشعارش وجود دارد .ابیاتی در دیوان اقبال موجود است که به ظاهر در آنها به امام جعفر اهانت شده است.در این مقاله در پی آن هستیم تا به دیدگاه اقبال در مورد اهل بیت و نیز به معرفی جعفر و صادقی که اقبال در دیوان خود آنها را مذمت کرده بپردازیم , و اندیشه شیعه ستیزی شاعر را مورد ارزیابی قرار دهیم و این ابهام و کژ فهمی را که برای برخی از خوانندگان شعر اقبال ایجاد شده برطرف نماییم.
واژگان کلیدی:اقبال لاهوری ، میر جعفر ،میر صادق،سراج الدوله، تیپو سلطان
درباره این سایت